دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 2623
تعداد نوشته ها : 1
تعداد نظرات : 0
Rss
طراح قالب
موسسه تبیان

جاری با زلال عشق؛

درسهایی از

زندگی رئیس جمهور شهید

محمدعلی رجایی

 

روزنامه : اطلاعات

تاریخ :2/6/1378

 از زبان گل آقا

اشاره: پس از گذشت 18 سال از شهادت فرزند راستین ملت شهید بزرگوار محمدعلی رجایی و همرزم وفادارش شهید دکتر محمدجواد باهنر مروری بر جلوههای درخشان زندگی آن شهید بهخصوص برای نسل جوانی که از شهید رجایی جز نامی نشنیده، بسیار آموزنده و عبرتآور است. به این مناسبت ده خاطره از کتاب ارزشمند «سیره شهید رجایی» که به همت اداره کل نشر شاهد بنیاد شهید و ستاد کنگره شهید رجایی منتشر شده تقدیم خوانندگان گرامی و مشتاقان راهورسم و سیره نورانی شهیدان میگردد.
بیدست میشود زندگی کرد، بیمردم نه!
یکبار که به اتفاق آقای رجایی و هیأت دولت برای دیدار مراجع بزرگوار به قم رفته بودیم، دم در صحن که از اتومبیل پیاده شدیم، تا لحظهای که آقای رجایی از در وارد نشده بود، توجه هیچ کس به او جلب نشد. داخل جمعیت شده بود و داشت میرفت، ما نیز تازه همراه او از در حرم داخل شده بودیم که یک نفر او را شناخت و با صدای بلند گفت: «صل علی محمد یار امام خوش آمد» یکباره موج جمعیت، رجایی را از جا کند و برد و ما را هم به دنبال او کشاند. چند قدمی نرفته بودم که صادق عزیزی از پشت سر یقه کتم را گرفت و کشید. در یک لحظه موج جمعیت رفت و من و صادق باقی ماندیم. التهاب و شوق بودن با جمعیت مرا از توجه به واقعیت بازداشته بود. یکبار (قبلاً) با جمعیت و همراه رجایی رفته بودم و نزدیک بود زیر دستوپا بمانم. از آن روز به بعد همین که جمعی به طرف رجایی میآمدند، من از صحنه میگریختم:
آن روز هم برای اینکه عقب نمانیم قبل از بازگشت رجایی از حرم به داخل اتومبیل پناه بردیم. دقایقی بعد انبوه جمعیت رجایی را تا دم در ماشین آورد وقتی رجایی به داخل ماشین آمد، عرق کرده و حسابی خسته شده بود؛
هرکس میخواست او را ببوسد دستش را بگیرد و خود را به او برساند. آن جمعیت چندین هزار نفری همه چنین توقعی داشتند و عجیب این بود که رجایی هم از این کار بدش نمیآمد!
در ماشین به او گفتم: «اگر این وضع ادامه پیدا کند و شما هر جا که میروید: اینطور لای جمعیت منگنه شوید، دستوپای سالم برایتان باقی نمیماند.» همانطور که نفسنفس میزد گفت: «چند نفر دستم را گرفته بودند و به طرف خود میکشیدند و جمعیت هم مرا به طرف دیگر میبرد. در یک لحظه احساس کردم که دستم دارد از شانهام کنده میشود.
وقتی گفتم: «اگر چند محافظ بین شما و جمعیت حایل شوند، شما از مردم جدا میشوید و این وضع پیش نمیآید» گفت:
«بیدست میشود زندگی کرد، ولی بیمردم نمیشود!»
کیومرث صابریفومنی

دسته ها :
پنج شنبه جهاردهم 9 1387
X